محل تبلیغات شما

سبک‌ترین لباس‌ها و کفش‌هایش را پوشید و سنگین‌ترین خودش را برداشت و از خانه بیرون زد. گوشی را روی یک ساعت تنظیم کرده بود چون دکتر گفته بود پیاده‌روی برای تو باید حداقل یک ساعت طول بکشد. بدون توقف. نباید بایستی. روی بدون توقف کرده بود و گفت بود اگر یک لحظه هم بایستی، باید از اول شروع کنی. تمام حواسش را داده بود به خودش و قدم‌هایی که برمی‌دارد. با خودش قرار گذاشته بود که یک ساعت بدون توقف برود و برای برگشت اسنپ بگیرد. به هر قیمتی که شده نمی‌خواست بایستد.

به جوب رسید. پنج دقیقه گذشته. جوب بزرگ بود. نباید می‌ایستاد. از رویش پرید. به خیابان اصلی رسید. ده دقیقه گذشته. چراغ برای ماشین‌ها سبز بود. نباید می‌ایستاد. به سمت  پایین پیچید. به خط عابر رسید و خیابان را رد کرد. از کنار یک مغازه بزرگ رد شد. پانزده دقیقه گذشته. چیزهای جالبی پشت ویترین بود. نباید می‌ایستاد. پس نگاهش را ید و راهش را ادامه داد. به اتوبان رسید. دیگر از خط عابر خبری نیست. بیست دقیقه گذشته. نباید می‌ایستاد. به سمت پل عابر پیاده بالادست رفت. بالا رفتن سخت بود. پاهایش خسته‌ بود. اما به پایین آمدن آنطرف فکر کرد. به پارک رسید. نیم ساعت گذشته. پارک تاریک و خلوت بود. نباید می‌ایستاد. یک چراغ پرنور آخر پارک پیداست. به سمتش رفت. چراغ را که رد کرد، سایه‌اش افتاد جلوی پایش. هرچه از چراغ دورتر میشد، سایه‌اش کش می‌آمد. راه پارک دایره‌ بود. اول و آخرش به هم می‌رسند. با راه پیچید و دوباره به اولش رسید. چهل دقیقه گذسته. نباید می‌ایستاد. یک دور را شروع کرد، یک مسیر گرد تکراری. به چراغ رسید. چراغ را که رد کرد، سایه‌اش افتاد جلویش. هرچه از چراغ دورتر میشد، سایه‌اش بیشتر کش می‌آمد. با راه پیچید و دوباره رسید به اولش. پنجاه دقیقه شده. نباید می‌ایستاد. یک دور دیگه میزد تموم میشد. می‌توانست اسنپ بگیرد و برود بخوابد.

به چراغ نرسیدم. هنوز سایه‌ام نیوفتاده جلوم. سایه‌ام پشتمه. نمیبینمش. میدونم که هرچی به چراغ نزدیکتر بشم، سایه‌ام آب میره. نباید بایستم. سرم رو برمیگردونم که کوچیک شدن سایه‌ام رو ببینم. سایه‌ام رو میبینم. داره آب میره. حواسم از جلو پرت شده به پشت. میخورم به یه نفری که داره از روبرو میاد. سر جام می‌ایستم! نگاهم میکنه. میگه حواست کجاس؟ نگاهش می‌کنم. میگم ببخشید! راهش رو میگیره و میره. من سر جام می‌ایستم. نباید می‌ایستادم. اما می‌ایستم. موبایل رو نگاه میکنم. شده پنجاه و چهار دقیقه. موبایل هنوز دستمه. اسنپ رو باز میکنم. مکث میکنم. اسنپ رو می‌بندم. دوباره نگاه می‌کنم. شده پنجاه و چهار دقیقه. یه نفس عمیق می‌کشم. شاید هم نمی‌کشم. یادم نیست. تایمر رو میذارم روی صفر و از اول شروع می‌کنم. ساعت سه نیمه شب کله شقی که بوی گند بدنش فضای تاکسی را پر کرده بود با چشمان بسته در راه اتاق خواب بود.

وقتی هیچکس در خیابان‌ها نبود

شمعی که سوختن نمی‌دانست

هیولایی فرا می‌خواند

نباید ,یک ,چراغ ,دقیقه ,رسید ,رو ,نباید می‌ایستاد ,دقیقه گذشته ,بود نباید ,کرده بود ,می‌ایستاد یک ,دورتر میشد، سایه‌اش ,چراغ دورتر میشد، ,کرد، سایه‌اش افتاد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها